مجری با انرژی برنامه «خونه من خونه تو» – که هر روز از صبح از شبکه 3 پخش می شود – در خانه همان قدر با انرژی است .ژیلا صادقی 35 سال دارد و حدود 15 سال است که او را با صدا و تصویرش می شناسیم . صادقی مجری خلاق و با انرژی است که سعی کرده است ویژگی های متفاوتی از اجراهای یک زن را نشان دهد . ویژگی هایی که کم کم دست خانم ها را برای اجراهای خودمانی باز تر کرد.
صادقی ابتدا برنامه« بیدار شو ، آفتاب شو» را برای گروه کودک و نوجوان اجرا کردو بعد کم کم این شیوه اجرا را در برنامه « خانه مهر »و «خونه به خونه »و « خونه من ، خونه تو» ادامه داد . صادقی وقتی جلوی دوربین قرار میگیرد طوری با مخاطبش یرخورد می کند که انگار بیننده در استودیو حاظر است و قرار است ساعتی را با او زندگی کند . مادر ژیلا صادقی –مهوش یادگاری – درباره این ویژگی او می گوید : «من می دانستم او مجری می شود و انرژی ای که او به مردم منتقل می کند به خاطر این است که او واقعا مردم را دوست دارد» صادقی 3 خواهر و یک برادر دارد و در خانه پدری زندگی می کند ، خانه ای که 3 عکس از او با لباس محلی به دیوارش است و عکس کودکی های همه اهالی خانواده روی ،میزش در این خانه ، او اتاق کوچکی دارد که روی دیوارهایش تابلوهایش تابلوهایی آبرنگی است که کار خود اوست و کتابخانه ای که صادقی همیشه به آن سرمی زند.
ویژگی اجرای شما انرژی ، حرکات و کلامتان است.این با انرژی بودن از ویژگی های خودتان است ؟
ژیلا : انرژی ای که در کار اجرای من می بینید ،فقط زمان اجرا نیست . من کلا در زندگی شخصی ام هم آدم پر انرژی ای هستم . در زمان اجرا خیلی کم پیش آمده که مجبور بشوم خودم نباشم ، زمان ضبط یکی از اجراها یکی از عزیزان ام فوت کرده بود ،مجبور بودم برنامه را مثل روزهای قبل اجرا کنم؛ در حالی که تمام درونم گریه می کرد.
مادر : وقتی من اجرای ژیلا را می بینم ؛ متوجه می شوم که کاملا خودش است. ژیلا از 5 سالگی همین نقش را بازی می کرد ؛ وقتی 5 سالش بود برادر و خواهرهایش را دور هم جمع می کرد ؛ژیلا مجری برنامه بود و آنها مهمان هایش.بعد هی به برادر و خواهرهایش می گفت حرف بزنید ، شما باید حرف بزنید . من وقتی این حالت ژیلا را می دیدم ، خنده ام می گرفت ولی می دانستم ژیلا از بقیه با هوش نر است و البته با محبت تر.
خودت یادت می آید ؟
آره ، خواهر بزرگم همیشه از این کارم گله داشت . می گفت مامان ، ژیلا زور می گوید . می گفتم شما باید بنشینید تا من با شما مصاحبه کنم.آن روزها یک سرود باب شده بود، هی به خواهرم می گفتم تو مهمان منی و باید درباره این سرود با من صحبت کنی.
و این حس چطوری ادامه پیدا کرد؟
من به اجرا فکر نمی کردم. آن روزها فکر نمی کردم مجری شوم اما روی صدایم کار می کردم . صدای شخصیت های کارتونی را تقلید می کردم . عاشق بازیگری بودم . کارم را هم با گویندگی شروع کردم.بعد چند تا بازی هم انجام دادم.یادم هست سریک برنامه بودیم که من یک مقاله ارائه می کردم ، آقای مجید مظفری آنجا بود ،گفت تو برای کار اجرا ساخته شده ای . این حرف را که شنیدم به اجرا فکر کردم ، اما با خودم می گفتم ،شاید در اجرا نتوانم شیطنت کنم و مجبور باشم ساکت بمانم .بعد کم کم دیدم یک کوچولو می توانم شاگردی کنم . کم کم دیدم نمی توانم این مانتو و مقنعه رنگی را با بلوز و دامن سریال عوض کنم . الان این قدر تجربه های خوب در اجرا دارم که میخواهم نقشم را در همین قالب ادامه دهم. دیگر به بازی فکر نمی کنم . الان دیگر مخاطب من را می شناسد ، من هم مخاطبم را می شناسم.مردم در خیابان می گویند این همه حرف جدید را از کجا می آوری ، گاهی که حرف می زنی انگار خود ما هستی .اجرا برای من حسی دارد که نمی خواهم کنار بگذارم.
مجری بودن ژیلا برای شما چه حسی دارد ؟
مادر : اینکه دختر من راهی را شروع کرد ورفت که خیلی راه متعارفی نبود و شغل خاصی بود . وقتی این شغل را انتخاب کرد خوشحال و راضی بودم و می دانستم قادر است این کار را انجام دهد . من از وقتی ژیلا بچه بود حس می کردم که در این کار موفق می شود ؛ به این مطمئن بودم.
از انتخابش حمایت کردید؟
مادر : تقریبا
ژیلا : تقریبا نه ؛ خیلی زیاد . مامان من با صبر و حوصله کارها را ضبط می کند ، آرشیو می کند و قسمت هایی از برنامه را هم که فکر می کند در طولانی مدت به درد من نمی خورد پاک می کند . الان یک قفسه هست که تمام کارهایی که از تمام برنامه های من ضبط کرده ، آنجا چیده
با مادر درباره کار هم حرف می زدید؟
ژیلا : بله ،وقتی می خواستم در قالب سنی مادرم بروم و انتظارات اش را بدانم ، با او حرف می زدم. میخواستم بدانم یک خانم خانه دار در سن مادر من چه حرفهایی درباره زندگی دارد به کارهایش نگاه می کردم ، سعی داشتم ببینم چطوری حرکت می کند .گاهی به طور مستقیم باهاش حرف می زنم که از درونش آگاه شوم.
مادرت چه تاثیری روی تو داشته ؟
مادر من یک زن ویژه است ؛ خانمی است که تحصیلات دانشگاهی ندارد اما خیلی مطالعه می کند و اصولی فکر می کند . خیلی از موفقیت هایم را که دارم مدیون مادرم هست ؛ نحوه صحبت کردنم ، نشستن و شکل برخوردم را از مادرم یاد گرفته ام . وقتی بچه بودم مادرم می گفت نباید تولد هایی که دعوت می شوی بروی ،اگر کسی ازت دعوت کرده محترمانه جواب بده ولی نمی توانی بدون من و پدرت جایی بروی . می گفت حتی به من نگو ، چون نمی توانی بروی . یادم هست تولدهایی که دعوت می شدم نمی توانستم بروم و فردای روزی که مدرسه می رفتم همه از تولد روز قبل می گفتند و من از اینکه نرفته بودم خیلی ناراحت می شدم ؛ حتی گریه هم می کردم . اما الان که به آن روزها نگاه می کنم ، می بینم مارم یکسری پیش بینی های مثبت می کرده که نمی گذاشته من به جشن ها بروم.
این پیش بینی های مثبت چه چیزهایی بوده ؟
توانایی های من و ویژگی های جامعه را دیده بود . تشخیص داده بود که اگر من بخواهم در این جامعه شغل دلخواهم موفق شوم باید در یک مسیر خاصی حرکت کنم . این قدرت تشخیص پدر و مادر است که توانایی های بچه را می بینند و می شناسند . وقتی بچه بودم مادرم می گفت اگر مهمان برایمان می آید ، حتما باید بروم دم در استقبال مهمان ، بلند به او سلام کنم و برای بدرقه هم تا دم درب برویم . خب ، این تربیت باعث شده الان که برای من در برنامه مهمان می آید با عشق جلوی پایش بلند شوم ، نه از سر عادت . این پیش بینی ها مثبت بوده است.
این نوع تربیت ژیلا برای شما خود آگاه بود ؟
مادر : من می دانستم ژیلا در چه موقعیتی قرار می گیرد و جدای از این ژیلا در هر شغلی قرار می گرفت ، لازم بود این آداب را بداند . من به این شکل تربیت شده بودم . برای همین بچه هایم را این طور تربیت کردم.
ژیلا : پدر و مادر من یک ویژگی خاص هم دارند ؛اینکه خیلی به روز هستند . پدر من خواهر بزرگم – ناهید – را زمان جنگ فرستاد خارج تا درس بخواند . یعنی شناختی که از شخصیت ناهید پیدا کرده بود این بود که ناهید برود خارج از کشور درس بخواند . حالا ناهید پزشک شده است . مادر من آدم رسمی ای است و پدرم صمیمی تر است پدرم 60 سالش است اما وقتی کنار هم می نشینیم برای هم جوک تعریف می کنیم ،موسیقی گوش می دهیم و در باره آخرین چیزهایی که شنیده ایم حرف می زنیم . پدر و مادرم مدلشان متفاوت است اما تجربه من در رابطه با آنها می گوید که هر دوشان برای زندگی من خیلی مثبت بوده اند . مثلا مسئله مهمی که پدرم وقتی می خواستم وارد جامعه شوم به ام گفت،این بود که ژیلا تو در جامعه نه فقط دختری ، نه فقط پسر؛ یک جاهایی باید دختر باشی ،یک جاها یی پسر و در جاهایی هم باید دخترباشی وهم پسر. می گفت من به تو اطمینان دارم .چون به تربیت خود اطمینان دارم . این جمله پدرم باعث شد که من خیلی کارها را انجام ندهم چون این جمله در گوشم زنگ می زند .
مادر : ذات بچه هم به پدر و مادر کمک می کند
ژیلا : پدر و مادر من، فرزندان شان را می شناختند . من 10 سالم که بود وقتی مشق می نوشتم پدرم گفت این بچه خطاطی اش خوب است الان 15 سال است که خطاطی می کنم . درجه فوق ممتازدر خط دارم هم می توانم با دست راست بنویسم و هم با دست چپ ؛ یعنی همان موقع پدرم شناخت که من می توانم خطاطی کنم.
شما گفتید ذات بچه مهم است ، درباره این حرف تان می گویید ؟
مادر : ذات بچه هایم این قدر خوب بود که من می گفتم ژیلا و ناهید چه کاری را انجام دهند و می دادند ، اگر می خواستند به من کمک نکنند برای تربیت شان من هم موفق نمی شدم.
ژیلا : آن موقع تربیت مادرم برایم سخت بود اما حالا می فهمم.
در کنارمادرتان مجالی برای انتقاد داشتید ؟
در حضور مادرم نه ولی در کنار پدرم فرصت انتقاد داشتم.
این سختی مادر تو را به کارهای یواشکی نمی کشاند ؟
چرا ، کار یواشکی هم داشتم؛ مثلا مادرم به شدت وسواسی بود،می گفت حتما باید در خانه دمپایی بپوشید . من وقتی مادرم بود دمپایی می پوشیدم ولی به محضی که از خانه بیرون می رفت ، دمپایی هایم را شوت می کردم ، یا مادرم دوست نداشت ما دوست صمیمی داشته باشیم . اما من دوست داشتم با دوست هایم صمیمی شوم . یک دوست صمیمی داشتم که حضورش را کتمان می کردم . همیشه به اش می گفتم تو خانه ما زنگ نزن، من به ات زنگ می زنم ؛ برای اینکه مادرم نفهمد . پدر فرصتی برای شوخی می گذاشت . مثلا مادر به پدرم می گفت برای ما جوک تعریف نکند اما همیشه جوک تعریف می کرد . مامان معتقد بود ما نباید آدامس بجویم ولی پدر برایمان آدامس می گرفت . گاهی حس می کردم دلم می خواهد با مادر صمیمی تر باشم ولی پدر خلایی نمی گذاشت .
الان این حس چطور است ؟ باز همان حس را داری که می خواهی با مادر صمیمی تر باشی ؟
ژیلا :از زمانی که معلم شدم ،حرکت های مادرم را فهمیدم ، معلم که شدم احساس کردم مادر شده ام ؛ جدیتی که در نگاهش بود را فهمیدم
مادر : ژیلا وقتی معلم شد مثل مادر بود . دختر دیگرمن شاگرد مدرسه ای بود که ژیلا آنجا معلم بود . من هم به هوای او به مدرسه می رفتم و میدیدم که ژیلا مثل یک مادر معلمی می کند . آنجا هم ازش راضی بودند .
این سختگیری های شما برای خودتان سخت نبود؟
مادر : من عمدی سختگیری نمی کردم ؛ این جوری بزرگ شده بودم . ژیلا اخلاقش در مقابل سختگیری های من خاص بود . ناهید – دختر بزرگم ـ اخلاقش با ژیلا فرق داشت . اگر من از دست ناهید ناراحت می شدم ، ناهید اگر می دید نارحت شده ام نامه برایم می نوشت و در نامه از کاری که کرده بود عذر خواهی می کرد این عذر خواهی خیلی با ناراحتی همراه بود ؛یک نامه پر از عذر خواهی؛جوری بود که اشک هایی که می ریخت هم روی نامه چکیده بود ، خودم وقتی می دیدم ناهید این قدر ناراحت شده ، از قهری که با او کرده بودم ناراحت می شدم . ولی ژیلا …
ژیلا : من اصلا این جوری نبودم . انگار نه انگار که با مامان قهرم
مادر : ژیلا اگر از من دلخور می شد ، کارهای ناهید را نمی کرد و من در مقابل نوع برخورد ژیلا تعجب می کردم . اینکه من از او ناراحت شدم و او نمی خواهد به روی خودش بیاورد . من فکر می کردم ژیلا چرا اصلا از سختگیری ای که با او می کنم حرف نمی زند و جوری با من برخورد می کند که انگار آن سختگیری را نکرده ام
ژیلا : وقتی مامان از دستم ناراحت می شد و می آمد خانه ، سلام می کردم ، جواب سلام ام را نمی داد ولی من حرفم را با او ادامه می دادم.هی به ناهید می گفتم این قدر عذر خواهی نکن خودشیرین !
مادر : ژیلا قوی بود و با این حرف ها نمی شکست . ژیلا ایراد کسی را به رویش نمی آورد . اگر هم ناراحت شود وقتی طرف را ببیند ، به رویش نمی آورد
من شاید نتوانم یک جاهایی بچه ام را ببخشم ؛آن هم وقتی سرم داد بزند یا به من بی احترامی کند . این حس که ژیلا می تواند همه را ببخشد ، برایم خیلی مهم بود.من به این اخلاقش حسرت می خورم .
ژیلا : اوه !
مادر : من اگر چیزی از کسی یاد بگیرم قایم نمی کنم . من از ژیلا یاد گرفتم که بتوانم آدم ها را ببخشم .
شما فکر می کردید چرا ژیلا از شما ناراحت است و نمی گوید؟
مادر : من تا این اواخر چرایی اش را نمی دانستم .
ژیلا : من این قدر حرف می زدم که مسئله حل می شد .
کی فهمیدید ژیلا چطوری می تواند ببخشد ؟
مادر : تازگی ها وقتی دیدم چطور از دیگران ناراحت می شود و خیلی زود فراموش می کند ، فهمیدم از من هم ناراحت می شده ، اما خیلی زود فراموش می کرده ، تازه برایم جا افتاده که ژیلا چطوری می توانست در کودکی و نوجوانی از من ناراحت نشود . وقتی کسی به او سلام می کند – حتی اگر قبلش خیلی اذیتش کرده باشد – دلش پاک می شود .
ژیلا : گاهی وقتی می بینم آدم ها چطور کینه هم را به دل دارند ،دوست دارم من هم کینه ای باشم ، اما نمی توانم .
درست نشانه بگیریم
عکس کودکی های خانم صادقی روی میز کوچکی در سالن پذیرایی خانه است . حالا سالها از گرفتن آن عکس ها می گذرد و ژیلا در معرفی خودش می گوید : « من 22 شهریور سال 1352 به دنیا آمده ام ؛ دقیقا روز نیمه شعبان و این بزرگ ترین اتفاق زندگی ام است . در رشته گرافیک درس خوانده ام . 8 سال معلم بوده ام . سال ها ست خوشنویسی می کنم ؛ با دست چپ به سبک کلهر و با دست راست به سبک میر عماد می نویسم . 8 سال است سوار کاری می کنم . دوره های تیر و کمان را گذرانده ام و دوست دارم هدف های زندگی را درست نشانه بگیرم . من ژیلا صادقی هستم .عاشق خانواده و کارم هستم . من هم مثل همه آدم ها دوست دارم با شرافت و آبرو زندگی کنم . پدری دارم که سنتی و مهربان است و حضور ما در خانه برایش مهم است . هنوز بدون پدر و مادر مسافرت نمی روم ، همیشه با خانواده سفر می روم و از این بابت بسیار راضی هستم .
35 سال دارم و با شما « هم خونه ای ها » در یک خانه زندگی می کنم . من هم مثل همه دختر ها دوست داشتم ازدواج کنم و زندگی خوبی داشته باشم ولی یک بار در زندگی مشترک شکست را تجربه کرده ام ؛ نه به خاطر اینکه می خواستم با او زندگی کنم آدم بدی بود . شروع زندگی مشترک با آن فرد اتفاقی بود که نیفتاد، شاید من آدم خوبی نبودم . هم خونه ای ها ! ما در یک خانه زندگی می کنیم ، من و تو !
نذر چله من مهم ترین اتفاقی که برایم افتاد ، نابینا شدن چشم هایم بود . 15 خرداد 86 بیماری چشم ام شروع شد و اواخر مرداد حالم کاملا خوب شد . اول این این ماجرا با خواب رفتگی صورتم شروع شد ؛ سپس پلکم افتاد . اول چشم راستم بینایی اش را از دست داد ،بعد چشم چپم نابینا شد . حدود 27 روز« ندیدن» را تجربه کردم .
زمان پخش برنامه بود که چشم چپم دیدش را از دست داد . ترسیدم و نگران شدم . همکاران ام من را تا خانه بردند . دکتر ها اول فکر می کردند تومور مغزی است ، بعد به ام اس شک کردند و بعد از آن گفتند شوک عصبی باعث این موضوع شده .من ندیدن را تجربه کردم ، خودم می توانستم با این ندیدن کنار بیایم اما پدرم نمی توانست . اشک پدرم خشک نمی شد ، مادرم تحمل بیشتری داشت . بعدطی از چند مرحله درمان ، دکتر ها تشخیص دادند که فقط با شوک الکتریکی بینایی چشم هایم بر می گردد که خوشبختانه موثر بود.
تمام مدتی که در بیمارستان بودم،مردم خیلی به من لطف کردند . یادم هست یکی از بیننده ها، بالای سرم تخم مرغ می شکست و یکی دیگر از ایلام برایم گوسفند آورده بود که قربانی کند .
الان که به آن روزها فکر می کنم با خودم می گویم خدا لذت تماشا کردن را ازمن نگیرد . این اتفاق دید من را به زندگی عوض کرد . بعد از بیماری ، دوره افسردگی را گذراندم ، حتی مدتی برای بهتر شدن حال روحی ام از ایران رفتم ،این اتفاق برایم خیلی سخت بود اما خیلی حس من را به زندگی عوض کرد؛ حس دوست داشتن مادیات را ازمن گرفت الان به جایی و موقعیتی که در آن زندگی می کنم ، قانعم .
من خوب شدم را مدیون امام زمان (عج) هستم . نذر کردم که اگر خوب شوم 40 بار به جمکران بروم و رفتم . همیشه هر چیزی که بخواهم نذر امام زمان (عج) می کنم . یادم هست که بعد از خوب شدن در یک خیابان تاریک رانندگی می کردم و با خودم گفتم اگر خدا به من کمک نمی کرد ، باید در این تاریکی می ماندم . در حال رانندگی که بودم یک خانم مسن را دیدم که پیاده می رفت . سوارش کردم ، گفت خیر ببینی از جمکران می آیم . برایم باز تلنگری بود که یادم نرود چه عهدی با امام زمان (عج) بسته ام .
هنوز هم هروقت بتوانم مخصوصاباماشین خودم به جمکران می روم وهمیشه مهمان هم می برم.
همشهری خانواده – 11 اردیبهشت 1387
نظر خود را بنویسید