می گویند رستگاری شب راز کهن از نومیدی آفتاب است ومن بر سر سفره آخرین شام پاییز خواهم نشست بله امضای ساده این همه نامه بی نشان از من است برای یاد خانجون
عاشق چه باشیم اساسی ترین مسئله بشر و پاسخ آن نزد خانجون بود که : دختر به هر آنچه هست عشق بورز تا جاودانه باشی …
الهی قربون چشای مهربونت برم خانجون که با سوسوی چشای قشنگت سفره قلمکاری شده را با یک جفت شمعدان نقره کوب ، قرآن جلد مخملی را به همراه حافظ نفیس آقاجون از صندوقچه تاریکخونه پشت ایوان کنار پرچین ، پرچین کنار چنار قدیمی برداشتیو اونو روی زمینی که از قبل با حصیرتزئین کردی پهن کردیو دونه دونه انارو دون کردی ، هندونه را قاچ زدی ، آجیل رو مغز کردیو چای خوش عطر را دم کردی ، چراغ روروشن کردیو و آقاجون را صدا زدی و بعد با آرامش پای سفره نشستی و قرآن را باز کردیو چله را معنا کردی و حافظ رو تفسیر کردیو دستو رو آسمان باز کردی و بلند بلند دعا را زیر لب زمزمه کردیو ما همه با هم آمین گفتیموحالا امسال تو شب چله یاد تو زنده کردیموبه راه تو خیرات دادیمو پرچم و بیرق دم در نصب کردیمو هیئتی رو دعوت کردیمو بلندترین شب چله رو تو محرم با زیارت عاشورا سحر می کنیم .
آره خانجون اینجوری عاشقی را تجربه کردیمو جاودانگی را معنا کردیم …
الهی قربونت برم خانجون حالا من کاری نکردم فقط به میل همین آسمان کبود کبوترهای اون خونه قشنگتو با ماه نظر شب چله آشنا کردم و فهمیدم که راست می گفتی رستگاری آفتاب راز کهنه از نومیدی شبه ولی خانجون یک سئوال دارم هیچ آسمون صافی دلیل بارون نیست ؟!
حالا می فهمم این عجله برای چیست همین امروز و فردا که بارون خواهد آمد به خانه برگرد .
یا حسین
نظر خود را بنویسید